Ants هوس های مورچه ای

Spread the facts!

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد: اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم

يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«مبادا بروي ها… کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت: بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد

بالدار گفت: آنجا نيش زنبور است

مورچه گفت: من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم

بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند

مورچه گفت: اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد

بالدار گفت: خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود

مورچه گفت: اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد

بالدار گفت: ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم

مورچه گفت: پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد: يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد

مگسي سر رسيد و گفت: بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم

مورچه گفت: بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند، حيوان خيرخواه

مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت

مورچه خيلي خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتي، چه کندويي،چه عسلي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند

مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند

مور را چون با عسل افتاد کار ——- دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او ———-دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد: اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم ——– تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد

اثر مهدی یزدی

Author: Mehdi Yazdi